حجاب پر ماجرا

 

سلام.من ترنمم،25 سالمه و میخوام یکی از خاطرات دوره نو جوونیم رو براتون تعریف کنم.

خانواده ی من از اون دسته خانواده ها هستند که به اسلام وحجاب خیلی اهمیت میدن و من هم برای در اوردن حرص اونا و از روی لج و لج بازی بد تر میکردم و بیشتر موهامو میزاشتم بیرون،چند سال پیش وقتی که هنوز دبیرستانی بودم،به جشن تولد یکی از دوستام دعوت شدم،جاتون خالی خیلی خوش گذشت،تو راه برگشت با چند تا از رفیقام خیلی شاد داشتم برمیگشتم،به سر کوچمون که رسیدیم دوتا رفیقام جدا شدن ورفتن و من موندم،از اون جای که تو تنهایی اهنگ میخوندم شروع کردم به خوندن یکی از اهنگ های جالب اون دوره،اگه چهار تا پیچ دیگه رو رد میکردم به خونه میرسیم ودقیقا یه پونزده دقیقه ای راهم بود.داشتم میرفتم که یهو یه ماشین با سه تا پسر اومد کنار من و سرعتش رو کم کرد،شروع کردن به متلک گفتن خوب منم سرم میخارید واسه کل کل پس هر چی میگفتن یه جوابی میدادم،یکم که گذشت ماشین به حالت خاصی پیچید جلوی پام یه لحظه رفتم تو شوک.

یکی از پسرا از ماشین پیاده شد ودست من رو گرفت و کشید به سمت ماشین نمیدونم چیشد که اون یکی دیگم که سمت صندلی شاگرد بود اومد کمکش و منو انداختن داخل ماشین،اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد روگفتم: یاخدا*یاحضرت فاطمه کمکم کنید،قول میدم که دختر خوبی بشم. وشروع کردم به جیغ زدن پسره راننده که از اول ندیده بودمش برگشت و همین که اومد حرف بزنه ماشین با یه دیوار تصادف کرد وهمه اسیب دیدن.باهزار تا زحمت از ماشین بیرون اومدم،اون دو تایی که جلو بودن سرشون تو شیشه بود و راننده از سرش خون میومد.

شروع کردم به دویدن اگه هر موقع دیگه ای می بود حتما با این وضعم گریه میکردم اخه از این طرف پام لنگ میزد ازون طرف وضعیت لباسام نا مسائد بودش و دست راستم از ارنج تا نزدیکای مچم خراش بر داشته بود،نزدیک بود که غش کنم،کم کم داشت جلوی چشمام تار میشد ولی همون موقع یه ماشین که یه مرد وزن توش بودن من رو دیدن و دیگه چیزی به جز سیاهی یادم نمیاد....

وقتی چشمام رو باز کردم مامان وبابام رو بالای سرم دیدم،احساس میکردم موهام بازه،زدم زیر گریه وبا صدای بلند وجیغ مانند گفتم:شما ها خجالت نمیکشین دخترتون اینجوری رو تخته!سریع برای من روسری بیارین،مگه نمیدونین من باید حجاب داشته باشم؟! 

مامان وبابام زیادی تو شوک بودن که با جیغ بعدی که زدم سریع به خودشون اومدن و برام روسری اوردن.

بعدها فهمیدم که اون خانوم واقا من رو به بیمارستان رسونده بودند و مامان بابام من رو از این طریق پیدا کردن.

از اون موقع تا حالا با توجه به قولی که به مادرم حضرت فاطمه کبری دادم دیگه هیچ وقت حجابم رو ترک نکردم با اینکه خیلی زیاد اذیت شدم ودونه دونه دوستام ترکم کردن ولی حالا از این کارم کمال رضایت رو دارم،چون حالا با دنیایی بدون گرگ آشنا شدم.


نظرات شما عزیزان:

دخی اذری
ساعت14:12---14 ارديبهشت 1396

سلام خواستم بپرسم که این پستتون از زندگی شخصیتونه یانه ؟ موفق باشی.


پاسخ:سلام گلم.ممنون از نظرت.بابت سوالت باید بگم این داستان در مورد زندگی من نیست ولی واقعیت داره.


یونس
ساعت15:05---27 فروردين 1396
موئید باشید ان شاالله
پاسخ:سپاس


مهدیه
ساعت10:52---6 فروردين 1396
عالی بود
موفق باشید


دوست خوب
ساعت23:47---26 اسفند 1395
جالب بود

ناشناس
ساعت15:12---26 اسفند 1395
قشنگ بود
پاسخ:ممنونم


آیسا
ساعت12:02---12 اسفند 1395
خیلی قشنگ بود
موفق باشی


زهره
ساعت21:53---11 اسفند 1395
احسنت عزیزم

پاسخ:ممنون



احمد نادری
ساعت21:12---11 اسفند 1395
بسیار زیبا..
احسنت..


ندا
ساعت16:36---11 اسفند 1395


حسین
ساعت7:50---11 اسفند 1395
داستان جالبیه
لطف حق مستدام


maryam
ساعت17:07---10 اسفند 1395
خیلی باحال بود

نیوشا
ساعت16:44---10 اسفند 1395

عالی گلم،موفق باشی
پاسخ:ممنون 



علیرضا
ساعت16:41---10 اسفند 1395
عالی مثل همیشه


سعیده
ساعت10:54---10 اسفند 1395
احسنت عزیزم خیلی اموزنده و مفید بود
پاسخ:ممنون از لطفتون


سعیده
ساعت10:52---10 اسفند 1395
احسنت عزیزم خیلی اموزنده و مفید بود

احسان
ساعت9:54---10 اسفند 1395


محمدرضا
ساعت19:59---9 اسفند 1395
قشنگ بود موفق باشی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







دو شنبه 9 اسفند 1395 | 19:18 | نگین |